واقعا چه قدر سخته یه ماه منتظر بمونی که
اونی که دوستش داری بیاد پیشت ...شب و روز
به اون لحظه فکر کنی...
اما اون بیاد و بدون این که تو رو ببینه بره
همش تقصیر خودمه..نباید بد قولی میکردم
اون میخواست منو ببینه...اما من..
اصلا فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیفته
حالا اون با من قهره...نمیدونم چیکار کنم
یعنی اون منو می بخشه؟
برام دعا کنید دارم دیوونه میشم
![]() ![]() ![]() ![]() |
با تو شبهام پر ستاره است
فصل تولدی دوباره است
دوست دارمت واسه همیشه
هیچ کسی مثل تو نمیشه
وقتی که میگی این جا بمون
پر میکشم تا به آسمون
از خوشی پر میشه قلبمون
غم میره از دل و دنیامون
دستای تو ساحل عشقه
دنیای من با تو بهشته
انگار یکی میون قلبم
اسم قشنگتو نوشته
خنده ی تو چه عاشقونه است
بوسه ی تو چه بی بهونه است
دیدن تو مثل یه رویاست
فرصت شادی و تمناست
برای دوست داشتن تو عزیز من یه بار
کمه..
دوستت دارم دوستت دارم
فقط همین یک کلمه...
نظر بابا ... نظر
اگر کسی گفت برایت
میمیرم
بدان که دروغ میگوید
زیرا کسی راستگوست
که برایت زندگی کند.
شاید کسی را که
با او خندیدی را
فراموش کنی اما
کسی را که با او
گریه کردی را
هیچ گاه فراموش
نخواهی کرد
پس بدان که من
همیشه به یادت
هستم..
تو اون جا و من اینجا
امان از درد دوری
من ماندمو رویاهام
نه شوق نه سروری
دور از تو من ندارم
نه شورو نه غروری
آه ای خدای عالم
تا کی غم صبوری
امان از درد دوری
همش به خود نوید
میدم به طفل دل نوید
میدم...
میگم تموم شد حادثه
فصل رهایی میرسه
امان از درد دوری
دور از تو ناله غمت
در دلم شکفته
اشکام غمهام رو
به همه
دونه به دونه گفته
خدا میدونه بی تو
من یه روز خوش
ندیدم
گریه کرده هر کسی
که قصه منو شنیده
امان از درد دوری
امان از درد دوری
عزیزم خیلی دلم تنگه
به امید اون روز که
من و تو...
خانه خراب تو شدم
به سوی من روونه شو
سجده به عشقت می زنم
منجی جاودانه شو
ای کوه پر غرور من
سنگ صبور تو منم
ای لحظه ساز عاشقی
عاشق با تو بودنم...
روشنترین ستاره ام
میخواهمت.. میخواهمت
تو ماندگاری در دلم..
می دانمت...می دانمت
ای همه ی وجودمن
نبود تو نبود من
وقتی که عاشق چشمات شدم
وقتی که تو را در قلب کوچکم جای دادم
تازه صدای ضربان قلبم را شنیدم
وقتی که دست در دستان تو نهادم
تازه معنای گرمی را درک کردم
هنگامی که به یاد تو هستم
می فهمم آرامش چیست..
و هر گاه به جدایی می اندیشم
کنار خود سایه مرگ را می بینم
پس بمان تا من هم بمانم
و بدان که...
نظر بابا.. نظر..
تنهاو...
همه چیز خیلی زود گذشت؛ اون صبح به یادموندنی
اون بعدازظهر لعنتی...
خدایا...
دارم دیوونه میشم. چرا اون اتفاق باید می افتاد؟
توی این شهر لعنتی هیچ کس نیست به داد من برسه؟
آخه مگه من چه گناهی کردم که باید این قدر تنها باشم..
خدایا تو خودت میدونی من چه حالی دارم
پس کمکم کن..
یه نگاهی هم به ما بنداز