دوست ندارم شب تمام بشود..
دلم می خواهد شب یکریز وپیوسته ادامه
داشته باشد تو در کنارم باشی و برایم شعر بخوانی.
دوست ندارم شب تمام شود......
حیف است این خلوت ساده بهم بخورد...
چه کسی گفته است صبح خوب است؟
اگر شب نبود یاد تو را کجا باید می بردم؟
امشب هوای دیگری دارم.....
دلم می خواهد قبل از این که صبح فرا برسد
قلبم را به تو هدیه بدهم..
نمیدانم تو هم احساس من را داری یا نه؟
من دوست دارم همه بروند...همه خاموش شوند
و فقط منو تو بمانیم...و من در آغوش تو
جای طلوع را به عشق بدهم.
در کنارم بمان تا همواره از عشق بخوانم واز غزلهایم برای تو خانه ای بسازم ...
..
* * * * * * * *
سلام . خوبی ؟ وبلاگ قشنگی داری . با احساس می نویسی . دوست داشتی پیش منم بیا . قربانت / سهیل
سلام دوست عزیزم . من وبلاگتون رو خوندم برام خیلی جالب بود حتما به وبلاگ من هم یه سری بزن.
سلام
سلام به تو که تمام خوبی ها در تو خلاصه شده است
تقدیم به تو که در شهر چشمانت نفس ملکوتی ترین دوستیها را یافتم
روایت دوستی بس طولانی است وبرای توانایی گفتار در این مبحث کوتاه نا گفتنی می باشد
از من می خواهی
که انچه در دل دارم بر این صفحات ببخشم ولی احساس درونیم را نمی توانم با هیچ لفظی به تصویر کشم زیرا که دوستی احساس پیوستگی قلبهاست زمانی چون خورشید در افق ضمیرم طلوع نمودی وبا لبخندی پر طراوت هنگام پر اشوب دریای دلم را به رود خانه محبت مبدل ساختی ونوای دلم را فرح بخشیدی
ای دوست امیدوارم که در وقایق شونات زندگی خوش وخرم باشی
سلام.خیلی قشنگ بود واقعا میگم...
ممنون که به من سر زده بودی عزیز...
بازم بیا خوشحال میشم.
خوش باشی و سلامت...
قربانت...